سخنان دل نشین

باتو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
باتو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
باتو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر،حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد

باتو، دریا با من مهربانی می کند
باتو، سپیده ی هر صبح بر گونه ام بوسه می زند
باتو، نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
باتو، من با بهار می رویم
باتو، من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو، من در شیره ی هر نبات میجوشم
باتو، من در هر شکوفه می شکفم
باتو، من در هر طلوع لبخند میزنم، در هر تندر فریاد شوق می کشم، در حلقوم مرغان عاشق می خوانم و در غلغل چشمه ها می خندم، در نای جویباران زمزمه می کنم
باتو، من در روح طبیعت پنهانم
باتو، من بودن را، زندگی را، شوق را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
باتو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، در تنهایی این بی کسی، غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم، درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند و گلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند و بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه ها ی شسته، باران خورده، پاک، همه خوش ترین یادهای من، شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو، من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو، زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر، کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند

بی تو، دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو، پرندگان این سرزمین، سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو، سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو، نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو، من با بهار می میرم
بی تو، من در عطر یاس ها می گریم
بی تو، من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو، من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو، من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو، من زندگی را، شوق را، بودن را، عشق را، زیبایی را، مهربانی پاک خداوندی را از یاد می برم
بی تو، من در خلوت این صحرا، درغربت این سرزمین، درسکوت این آسمان، درتنهایی این بی کسی، نگهبان سکوتم، حاجب درگه نومیدی، راهب معبد خاموشی، سالک راه فراموشی ها، باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی، شبح هر صخره، ابلیسی، دیوی، غولی، گنگ وپ رکینه فروخفته، کمین کرده مرا بر سر راه، باران زمزمه ی گریه در دل من، بوی پونه، پیک و پیغامی نه برای دل من، بوی خاک، تکرار دعوتی برای خفتن من ، شاخه های غبار گرفته، باد خزانی خورده، پوک ، همه تلخ ترین یادهای من، تلخ ترین یادگارهای من اند.


(دکتر علی شریعتی)

همواره

روحی مهاجر باش به سوی مبدا!

به سوی آنجا که بتوانی انسان تر باشی

و از آنچه که هستی و هستند فاصله بگیری!

این رسالت دائمی توست.

(دکتر علی شریعتی)

سفسطه ای که گمراهم کرد سفسطه اغلب مردم است، مردمی که هنگامی که دیگر برای به کار بردن قدرت بسیار دیر شده است ،از نداشتن آن شکوه دارند. پرهیزکاری تنها بر اثر خطا کار بودن خود ما به نظرمان دشوار می آید.اگر بر آن بودیم که همواره عاقلانه و سنجیده رفتار کنیم ، به ندرت نیازی به پرهیزکاری داشتیم. اما تمایلاتی که چیره شدن بر آنها آسان است ما را بدون مقاومت به دنبال خود می کشاند. تسلیم وسوسه های ساده ای می شویم که خطرش را کوچک می شماریم. رفته رفته در دام موقعیت های مخاطره آمیزی می افتیم که می توانستیم خود را به آسانی از آنها در امان نگه داریم اما دیگر جز با تلاش و کوشش دلیرانه ای که به وحشتمان می اندازد،نمی توانیم خود را بیرون بکشیم ، و سرانجام در پرتگاه سقوط می کنیم. در حالی که شکوه کنان به درگاه خداوند می گوییم: “برای چه مرا اینقدر ناتوان آفریده ای؟ “اما پاسخ او را بی آنکه بخواهیم، از وجدانمان میشنویم:” اگر این قدر ناتوانت آفریده ام برای این اس که نتوانی از مهلکه بیرون بیایی زیرا بدان اندازه توانایت آفریده ام که در آن فرو نیفتی .

(دکتر علی شریعتی)

نه در حالتی بمان نه در جایی بمان همواره روحی مهاجر باش به سوی انجا که می توانی انسان باشی به سوی انجا که از انچه هستند و هستی فاصله بگیری این رسالت دائمی توست

(دکتر علی شریعتی)

تنها امید من به زندگی انست که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر می شوم…

(دکتر علی شریعتی)

داستان‌من‌داستان‌عطار است‌. ما صوفیان‌همه‌خویشاوندان‌یکدیگریم‌و پروردگان‌یک‌مکتبیم‌، مغولی‌او را از آن‌پس‌که‌ریختند و زدند و کشتند و سوختند و غارت‌کردند و بردند و رفتند، اسیر کرد و ریسمانی‌بر گردنش‌بست‌و به‌بندگی‌خویشتن‌آورد و بر باازر عرضه‌اش‌کرد تا بفروشدش‌، مردی‌آمد خریدار، گفت‌این‌بنده‌به‌چند؟ مغول‌گفت‌به‌چند خری‌؟ گفت‌به‌ هزار درهم‌. عطار گفت‌مفروش‌که‌بیش‌از این‌ارزم‌. نفروخت‌، دیگر آمد و گفت‌: به‌یک‌دینار! عطار گفت‌: بفروش‌که‌کمتر از این‌ارزم‌! مغول‌در غضب‌آمد و سرش‌را به‌تیغ‌برکند. عطار سر بریده‌خویش‌را ار خاک‌برگرفت‌. می‌دوید و در نای‌خون‌آلودش‌نعره‌ی‌مستانه‌ی‌شوق‌می‌زد و شتابان‌می‌رفت‌تا به‌آنجا که‌هم‌اکنون‌گور او است‌بایستاد و سر از دست‌بنهاد و آرام‌گرفت‌.

آری‌، در این‌باازر سوداگری‌را شیوه‌ای‌دیگر است‌و کسی‌فهم‌کند که‌سودازده‌باشد و گرفتار موج‌سودا که‌همسایه‌دیوار به‌دیوار جنون‌است‌! و چه‌می‌گویم‌؟ جنون‌نرمش‌می‌کند و در برج‌پولاد می‌گیرد و شمع‌بیزارش‌می‌سازد و وای‌که‌چه‌شورانگیز و عظیم‌است‌عشق‌و ایمان‌! و دریغ‌که‌فهمهای‌خو کرده‌به‌اندکها و آلوده‌به‌پلیدیها آن‌را به‌زن‌و هوس‌و پستی‌شهوت‌و پلیدی‌زر و دنائت‌زور و… بالاخره‌به‌دنیا و به‌زندگیش‌آغشته‌اند! و دریغ‌! و دریغ‌که‌کسی‌در همه‌عالم‌نمی‌داند می‌شناسند که‌آدمیان‌عشق‌خدا را می‌شناسند و عشق‌زن‌را و عشق‌زر را و عشق‌جاه‌را و از این‌گونه‌… و آنچه‌با اویم‌با این‌رنگها بیگانه‌است‌، عشقی‌است‌به‌معشوقی‌که‌از آدمیان‌است‌… اما… افسوس‌که‌… نیست‌!

معشوق‌من‌چنان‌لطیف‌است‌که‌خود را به‌«بودن‌» نیالوده‌است‌که‌اگر جامه‌ی‌وجود بر تن‌می‌کرد نه‌معشوق‌من‌بود.
معشوق‌من‌، راز من‌، موعود بکت‌، «گودو» بکت‌است‌، منتظری‌که‌هیچ‌گاه‌نمی‌رسد! انتظاری‌که‌همواره‌پس‌از مرگ‌پایان‌می‌گیرد، چنان‌که‌این‌عشق‌نیز… هم‌!

(دکتر علی شریعتی)

بودا زندگی را رنج ، علی دنیا را پلید ، سارتر طبیعت را بی معنی و بکت انتظار را پوچ و کامو…..* عبث یا فته اند . همه شان به روی یک قله رسیده اند و از انجا این جهان و حیات را می نگرند . هر چند فاصله شان به دوری کفر و دین .

(دکتر علی شریعتی)

و رفتم و رفتم ،نه به جائی ، که نمی دانستم به کجا ؟ رفتم و رفتم تا اینجا نباشم که هرگاه می بینم طلوع امروز را در همان جایی هستم که دیروز نیز بودم، از زبونی و بیهودگی خویش بیزار می شوم.

(دکتر علی شریعتی)

چه می بینم ؟ این کیست ؟ این مسافر کیست ؟ این عرب نیست . چهره اش به روشنایی سپیده است ، پیشانیش باز ، سیمایش غبار راه گرفته ، چشمانش رنگ بر گشته، خسته ، کوفته ، تشنه، بیتاب….. پیداست که از سفری دور می آید پیداست که سالها آواره بوده است …. پیداست که از کویری سوخته می رسد .

اِ ، این چهره را می شناسم ! او را دیده ام ….این همان…در کنار آتشکده …ها… در آن کلیسا….که از پنجره ناگهان بیرون پرید ….

اِ … این سلمان است !

و بعد سلمان ماند ، در نخستین دیدار ایمان آورد و دیگر تا پایان عمر آرام گرفت و «سلمان منّا»نام گرفت و صاحب سر «پیام آور » شد و محمد با او خود را در انبوه مهاجران و انصار ، آن کوه سنگینی که بر سینه اش آوار شده بود سبکتر احساس می کرد چه، سلمان بخشی از آن را خود بر دوش جانش گرفت ، هرگاه دردها بر جانش می ریخت سلمان را فرا می خواند و در چشم های آشنای او ناله می کرد در گفتگوی با او فریاد می زد و آسوده می شد

خدا برای تنهائیش آدم را آفرید

محمد سلمان را یافت

و علی تا پایان حیاتش تنها ماند

(دکتر علی شریعتی)

هیچ کس و هیچ چیز در دنیا وجود ندارد که دیدنش به اندازه باز کردن تمام چشو بیرزد.

(دکتر علی شریعتی)

ویرانه ای بزرگ هستم که مردم از همه رنگی و همه نیازی می ایند و از من هرچه را بتوانند و بخاهند.برمیگیرند و می برند.

(دکتر علی شریعتی)

می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم .
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزادباش .
گر چه تو تنها تر از ما می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی .
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی بر خوردهای سرد را .

(دکتر علی شریعتی)

بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنارش باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد … باعث ریختن اشک های تو نمی شود

(دکتر علی شریعتی)

در نهان به آنانی دل می بندیم که دوستمان ندارند و در آشکارا از آنانی که دوستمان دارند غافلیم . شاید این است دلیل تنهایی ما!

(دکتر علی شریعتی)

مهم نیست قفل ها دست کیه مهم اینه که کلیدها دست خداست

(دکتر علی شریعتی)

ای دوست بمان،بایست و تکیه نکون هیچ کجا جایی برای تکیه کردن نیست.هیچکس شانه هایی برای تکیه کردن تو ندارد.نادانی از آن کسی که می داند به چه تکیه کند چون نمی فهمد که دیگر هیچ تکیه گاهی نیست.

(دکتر علی شریعتی)

من ایمانم را
عشقم را
به زندگی کردن نیز نخواهم آلود

(دکتر علی شریعتی)

هر موجودی در طبیعت “آنچنان است که باید باشد”
و تنها انسان است که هرگز آنچنان که ابید باشد نیست

(دکتر علی شریعتی)

برای شنا کردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازمه .وگرنه هر ماهی مرده ای هم می تونه از طرف موافق جریان آب حرکت کنه

(دکتر علی شریعتی)

در این مثنوی بزرگ طبیعت ، مصراعی ناتمامیم که وجودمان در پی یک بیت شدن !

(دکتر علی شریعتی)

 

هر چه هست برای مصلحتی است,

هر که هست به خاطر منفعتی است,

هیچ چیز به “خودش” نمی ارزد,

هیچ کس به “خودش” چیزی نیست,

همه چیز را و همه کس را برای سودی و فایده ای گذاشته اند.

(دکتر علی شریعتی)

حقیقت را قربانی مصلحت نمی کنم!

(دکتر علی شریعتی)

نامم را پدرم نام خانوادگیم را هم اجدادم انتخاب کردند بگذارید راهم را خودم انتخاب کنم

(دکتر علی شریعتی)

فهمیدن و نفهمیدن

تو هرچه می خواهی باش ، اما … آدم باش !!!

چقدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها است که به این مردم،

آسایش و خوشبختی بخشیده است !!!

مگر نمی دانی بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟

پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی.

امروز گرسنگی فکر ، از گرسنگی نان فاجعه انگیزتر است .

برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن !

(دکتر علی شریعتی)

حتی خدا هم دوست دارد که بشناسندش

نوشته شده در یک شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 15:45 توسط بهروز ملک پوریان| |


هیچ چیز نمی توانم بگویم
هیچ چیز در باره ی هیچ چیز نمی توانم بنویسم …
آنچه آغاز شده است مرا به سکوت واداشته است
احساس می کنم
که پرنده ی موهومی شده ام که
وارد فضای بی کرانه ی عدم شده است
اصلا نمی دانستم ،
احساس نکرده بودم که ننوشتن هم کاری است
و حالا می فهمم چه کار طاقت فرسایی است
اما من در برابر وحشی ترین و نیرومند ترین وسواس ها می ایستم
ایستادن!
چه مصدری و آقاتر از این در زبان بشر هست؟
می توانم باستم و صبر کنم ، تحمل کنم
و نیز می توانم کسی را که با من آشناست ، خویشاوند است، به من مومن است،وادار کنم
بایستد، تحمل کند، صبور باشد

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

مگر نه حرفهایی هست برای نگفتن ، غیر از حرفهایی که نمی توان گفت یا خوب نیست گفتنش یا…نه! حرفهایی هست برای نگفتن وارزش عمیق هر کس حرفهایی است که برای نگفتن دارد.
وکتاب هایی هست برای ننوشتن ومن اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی که باید قلم را بشکنم و دفتر را پاره کنم و جلدش را به صاحبش پس دهم وخود به کلبه بی در وپنجرهای بخزم و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت.
جلد سوم ،جلد مشکلی است،ازهمه ی راه ها وبی راهه هایی که تا کنون آمده ام صعب تر وسخت تر است …باید خود را برای آغاز چنین سفری آماده کنم قدرت تحمل وصبرم را افزون تر سازم وپس از همه ی کوشش ها وتمرین ها از خداوند نیز یاری توفیق بخواهم.
و شما ای مردم ! ای دوست من ، خویشاوند من ، ای خواننده ی عزیز نوشته های من ! ای که سال ها است چشم به نوک این قلم دوخته اید تا از آن سخن بشنوید ، تا، نگاه تان قدم به قدم ، کلمه به کلمه رفتن آن را دنبال کند و از هر جا می گذرد ، به هر جا می رود پا بر جای پای آن بنهد وهمه جا را بدرقه کند ، شما از یک تصویر ، تصویر در قالب گرفته ی بر دیوار چه می خواهید ؟ قابی که بر حرم دیوار میخکوب شده است ، چشمی که بر سنگ قبر شهید گمنامی برای ابد ثابت مانده است ؟
وشما ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت وشما ای چشم هایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت .
وشما ای کسانی که هرگاه که حضور دارم بیشترم تا آنگاه که غایبم، پس از این مرا کمتر خواهید دید…

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود
هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم
و هنگامی تشنه آتش شدم که در برابرم دریا بود و دریاو دریا….

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

برایتان دعا میکنم تا خدا از شما بگیرد هر آنچه که خدا را از شما میگیرد .

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

اما آنکه مسئول است، مسئول ساختن است نباید ویران کردن را بیاموزد!؟

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

برای کسی که ناله نیز نمیتواند ، که حلقوم فریاد ندارد ، قلب عصیان ندارد چه می گویم؟ حتی نمیتواند بلرزد ، اخم کند نمیتواند در این خلوت مرگ بار تنهایی حتی بر پیشانیش مشت بزند نمیتواند تحمل کند نمیتواند…نمیتواند بگرید…
نمیدانی برای یک اسکلت درد کشیدن چگونه سخت است ! تا کجا سخت است

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

نمیتوانم سکوت را تحمل کنم نمیتوانم چیزی بگویم ولی ساکت خواهم ماند .
اما من اکنون احساس کسی را دارم که درد جان سپردن را تحمل می کند
و میداند که از آن پس آرامش است و نجات و خسته از رنج زندگی که
« جز احتضاری که یک عمر به طول میانجامد هیچ نیست »
سر به زانوی معشوق خویش خواهم نهاد
و سیراب و سرشار در زیر دست های او که دو مسیح خاموشند ،
نوازش خواهند شد

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

و پیش از اینکه بیندیشی که چه بگویی بیندیش که چه می گویم

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

دنیا را بد ساختند!
کسی را که دوست داری، دوستت ندارد!
کسی که تو را دوست دارد، تو دوستش نداری!
اما کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد، به رسم و آیین زندگانی به هم نمیرسید!
و این رنج است!
زندگی یعنی این!

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،
آدمی را همواره در پی گم شده اش،
ملتهبانه به هر سو می کشاند!

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد!

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

از انسانها غمی به دل نگیر
زیرا خود نیز غمگینند! با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند!
زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند.
پس دوستشان بدار حتی اگر دوستت نداشته باشند!

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

شما : ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید !
پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت.
و شما : ای چشمهایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید !
پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت.
و شما : ای کسانی که هرگاه حضور دارم بیشترم تا آنگاه که غایبم…
پس از این مرا کمتر خواهید دید !!

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

ما اکنون، به ظاهر برای کسی بیگاری نمی کنیم، آزاد شده ایم، بردگی برافتاده است.اما به بردگی یی بدتر از سرنوشت تو محکوم شده ایم. اندیشه ما را برده کرده اند. دلمان را به بند کشیده اند و اراده مان را تسلیم کرده اند، و ما را به عبودیتی آزادگونه پرورده اند و با قدرت علم، جامعه شناسی، فرهنگ، هنر، آزادیهای جنسی، آزادی مصرف و عشق به برخورداری و فرد پرستی، از درون و از دل ما، ایمان به هدف، مسئولیت انسانی و اعتقاد به مکتب او را پاک برده اند. و اکنون برادر، ما در برابر این نظام های حاکم، کوزه های خالی زیبایی شده ایم که هر چه می سازند، می بلعیم.

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

شرافت مرد ، به بکارت زن میماند! …
یکبار که لکه دار شود ، دیگر قابل جبران نخواهد بود! …

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

الهی! هر که را عقل دادی چه ندادی ، و هر که را عقل ندادی چه دادی ؟!!!
خدایا : عقیده مرا ازدست ” عقده ام”مصون بدار.
خدایا : به من قدرت تحمل عقیده “مخالف” ارزانی کن .
خدایا : رشدعقلی وعلمی مرا از فضیلت “تعصب” “احساس” و “اشراق” محروم نساز.
خدایا : مرا همواره اگاه وهوشیار دار تا پیش ازشناختن درست وکامل کسی قضاوت نکنم.
خدایا : جهل آمیخته باخودخواهی و حسد مرا رایگان ابزار قتاله دشمن برای حمله به دوست نسازد.
خدایا : شهرت منی را که:”میخواهم باشم” قربانی منی که ” میخواهند باشم” نکند.
خدایا : درروح من اختلاف در “انسانیت” را به اختلاف در فکر واختلاف در رابطه با هم میامیز. آن چنان که نتوانم این سه قوم جدا از هم را باز شناسم.
خدایا : مرا به خا طر حسد کینه و غرض عمله در امان دار.
خدایا : خودخواهی را چندان درمن بکش تاخودخواهی دیگران را احساس نکنم واز آن در رنج نباشم.
خدایا : مرا در ایمان « اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق« باشم.
خدایا: « تقوای ستیزم» بیاموز تا درانبوه مسوولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم.
خدایا : مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن. لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

ای خداوند!
به علمای ما مسئولیت
و به عوام ما علم
و به مومنان ما روشنایی
و به روشنفکران ما ایمان
و به متعصبین ما فهم
و به فهمیدگان ما تعصب
و به زنان ما شعور
و به مردان ما شرف
و به پیران ما آگاهی
و به جوانان ما اصالت
و به اساتید ما عقیده
و به دانشجویان ما نیز عقیده
و به خفتگان ما بیداری
و به دینداران ما دین
و به نویسندگان ما تعهد
و به هنرمندان ما درد
و به شاعران ما شعور
و به محققان ما هدف
و به نومیدان ما امید
و به ضعیفان ما نیرو
و به محافظه کاران ما گشتاخی
و به نشستگان ما قیام
و به راکدان ما تکان
و به مردگان ما حیات
و به کوران ما نگاه
و به خاموشان ما فریاد
و به مسلمانان ما قرآن
و به شیعیان ما علی(ع)
و به فرقه های ما وحدت
و به حسودان ما شفا
و به خودبینان ما انصاف
و به فحاشان ما ادب
و به مجاهدان ما صبر
و به مردم ما خودآگاهی
و به همه ملت ما همت، تصمیم و استعداد فداکاری
و شایستگی نجات و عزت
ببخش

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند، و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد!

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

در دورانی که همه دنبال چشمان زیبا هستند تو به دنبال نگاه زیبا باش

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

اگر توانستی نفهمی می توانی خوشبخت باشی

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

یکی دوست دارد آنچنان که پول دارد و جاه و مقام دارد ، زور دارد ، دیگری دوستدار کسی است چنان که فرزند کسی است ، همزاد و هم نژاد کسی است ، خویشاوند کسی نمی تواند خویشاوندی را نابود کند اما رفیق کسی می تواند رفاقت را نابود انگارد.

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

آدم وقتی فقیر میشود خوبیهایش هم حقیر میشوند اما کسی که زر دارد یا زور دارد عیبهایش هم هنر دیده میشوند و چرندیاتش هم حرف حسابی بحساب می آیند

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

خدایا سرنوشت مرا خیر بنویس ، تقدیری مبارک
تا هر چه را که تو دیر می خواهی ،زود نخواهم
و هر چه را که تو زود می خواهی، دیر نخواهم

 

 

 

روح های اندک و بی سرمایه اند که در بی دردی ، به ابتذال میکشند
عشق های مزاجی اند که در وصال می میرند
در پیری می پژمردند ، سراب ها زود پایان می گیرند ،
اما روح های بزرگ و سرمایه دار که گنجینه های بیشمار در خود پنهان کرده اند ،
روح های نیرومند و توانا که خلاقند و هنرمند ، روح هایی که امانت دار خدایند و همانند خدا مسجود ملائک … اینان در « نیل » در « وصال » در « کام »
به رکود نمی افتند ،
نمی پوسند ، عفونت
نمی گیرند .
احساس هایی که همچون طلایند ، از آرامش ، از ماندن زنگ نمی زنند ، روح های مسی آهنی ، حلبی ، گوشتی ، مردابی …چنینند.
دو روح ثروتمند و هنرمند می توانند برای همیشه هم را استخراج کنند ،
هم را بسازند
و این خود یک زندگی کردن است
و اینچنین هم را دوست بدارند .
و این خود یک زندگی کردن است .

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

روزی از روزها ، شبی از شب ها خواهم افتاد و خواهم مرد اما می خواهم هر چه بیشتر بروم تا هرچه دورتر بیفتم تا هرچه دیرتر بیفتم ، هر چه دیرتر و دورتر بمیرم ، نمی خواهم حتی یگ گام یا یک لحظه پیش از آنکه می توانسته ام بروم و بمانم ، افتاده باشم و جان داده باشم

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

نمی دانم که در طرح بزرگ خدا من
چه نقشی دارم و چه سرنوشتی؟ ولی
این قدر مطمئنم که بی هیچ نیست.»

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

ماه در اوج آسمان می رود
و ما در گوشه ای از شب
همچنان به گفت و گوی دستها گوش فرا داده ایم
و ساکتیم و
در چشم های هم یکدیگر را می خوانیم ،
در چشم های هم یکدیگر را می بخشیم
و من همه ی دنیا را در چشمان او می بینم
و او همه ی دنیا را در چشم های من می بیند
و ما در چشم های یکدیگر ساکتیم
و در چشم های هم می شنویم
و در چشم های هم یکدیگر را می شناسیم
و در چشم های هم یکدیگر را می بینیم
و چشم در چشم هم
و گوش به زمزمه ی لطیف و مهربان دست ها خاموشیم
و ماه در اوج آسمان می رود
و او در چشمان می خواند که :
حرف های دست ها می شنوی؟
زبان دست ها را می فهمی؟
و من در چشم های او میخوانم که میگوید:
آری میشنوم!
آری میفهمم ،
چه خوب !
دست ها چه خوب با هم حرف می زنند!

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

 

 

 

 

من نه. منم

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

تفاوت است بین دانستن و فهمیدن.
دانستن و حتی فهمیدن نسبی است می توان به جرات گفت آنکه مدعی است همه چیز را می داند و برای هر پرسشی ،پاسخی خام دارد، نادان است.

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

اگر باطن را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید.می توان اثبات کرد وبه زمان شناساند و زنده نگاه داشت.

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

 

 

 

 

شهید انسانی است که در عصر نتوانستن و غلبه نداشتن، با مرگ خویش بر دشمن غلبه می کنم، پیروز می شود و اگر او را نمی شکند رسوا می کند.

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

عشق زیر باران و با هم خیس شدن نیست.عشق این است که تو خیس شوی و معشوقت نه و او نفهمد که چرا هیچ وقت خیس نشد

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

از میان کسانی که برای دعا یه باران به تپه میروند تنها آنان که با خود چتر می آورند به کار خود ایمان دارند

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

ترجیح میدهم باکفشهایم در خیابان راه بروم وبه خدا فکرکنم تا اینکه در مسجد بنشینم وبه کفشهایم

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

من اینجا بس دلم تنگ است و هرسازی که میبینم بد اهنگ است
بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم اسمان هرکجا ایا همین رنگ است؟؟

 

 

 

(اخوان ثالث)

 

 

 

برای انسان های بزرگ هیچ بن بستی وجود ندارد زیرا بر این باورند که یا راهی خواهم یافت و یا راهی خواهم ساخت.

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

همه این انحرافها بخاطر اینست که انسان.خود را فراموش کرده.نمی شناسد و نمی داند که کیست

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

اسلام را دو تکه کرده اند.یک تکیه اش را بصورت احکام عبادی و مراسم و شعائر نااگاهانه تکراری موروثی.برای عوام عقب مانده.در تکیه ها و روضه ها ودوره ها.یک تکیه اش را بصورت رشته های تخصصی علمی در مدرسه ها.و بقول بعضی.برای اهل فن!اسلام فنی!

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

درد علی دو گونه است:
یک درد.دردیست که از زخم شمشیر ابن ملجم در فرق سرش احساس میکند.و درد دیگر دردیست که اورا تنها در نیمه شبهای خاموش به دل نخلستانهای اطراف مدینه کشانده……وبناله در اورده است.
ما تنها بردردی می گرییم که از شمشیر ابن ملجم در فرقش احساس میکند.
اما.این درد علی نیست.
دردی که چنان روح بزرگی را بناله اورده است.تنهائی است.که ما انرا نمیشناسیم!!
باید این درد را بشناسیم…..نه ان درد را…..
که علی درد شمشیر احساس نمیکند.
و………ما…………
درد علی را احساس نمی کنیم.

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

اگر……
اگر دروغ رنگ داشت هر روزشاید ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست

 

 

 

و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود

 

 

 

اگر عشق ارتفاع داشت من زمین را زیر پای خود داشتم و تو هیچ گاه عزم صعود نمی کردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی

 

 

 

اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد

 

 

 

اگر دیوار نبود نزدیکتر بودیم, همه وسعت دنیا یک خانه می شد
و تمام محتوای سفره سهم همه بود
و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شد

 

 

 

اگر خواب حقیقت داشت، همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از نا باوری بودم

 

 

 

اگر همه سکه داشتند, دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر کنار خیابان خواب گندم نمی دید
تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند

 

 

 

اگر مرگ نبود زندگی بی ارزشترین کالا بود, زیبایی نبود, خوبی هم شاید

 

 

 

اگر عشق نبود به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟
کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟
چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بیگمان پیش تر از اینها مرده بودیم, اگر عشق نبود

 

 

 

اگر کینه نبود قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند
و من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش می کردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم به یادگار نگه می داشتی و
ما پیمانه هایمان را شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان پر می کردیم

 

 

 

(دکتر علی شریعتی)

 

 

 

ــ الهی
تو دوست می داری که من تو را دوست دارم
با آنکه بی نیازی از من
پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری

نوشته شده در یک شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 15:44 توسط بهروز ملک پوریان| |

دکتر علی شریعتی)

فلسفه زندگی انسان امروز در این جمله خلاصه می شود : فدا کردن آسایش زندگی برای ساختن وسایل آسایش زندگی

(دکتر علی شریعتی)

هیچ چیز به وسیله دشمن منحرف نمی شود ، دشمن زنده کننده دشمن است ، بلکه آنچه که یک فکر و یک مذهب را مسخ می کند ، دوست است یا دشمنی که در جامعه ، دوست، خودش را نشان می دهد

(دکتر علی شریعتی)

هنر تجلی روح خلاق آدمی است، هنر با مذهب خویشاوندی دیرین دارد… هنر یک ذات عرفانی و جوهر احساس مذهبی دارد

(دکتر علی شریعتی)

از تنهایی به میان مردم می گریزم و از مردم به تنهایی پناه برم

(دکتر علی شریعتی)

آنان که « عشق » را در زندگی «خلق » جانشین « نان » می کنند، فریبکارانند، که نام فریبشان را « زهد» گذاشته اند.

(دکتر علی شریعتی)

مردی بوده ام از مردم و میزیسته ام در جمع و اما مردی نیز هستم در این دنیای بزرگ که در آنم و مردی در انتهای این تا ریخ شگفت که در من جاری است و نیز مردی در خویش و در یک کلمه مردی با بودن و در این صورت دردهای وجود، رنج های زیستن، حرف زدن انسانی تنها در این عالم ، بیگانه با این «بودن»!

(دکتر علی شریعتی)

هر کس مسیحی دارد، بودایی که باید از غیب برسد ، ظهور کند ، بر او ظاهر گردد و نیمه اش را در بر گیرد و تمام شود. زندگی جستجوی نیمه ها است در پی نیمه ها ، مگر نه وحدت غایت آفرینش است ؟ پروانه مسیح شمع است ، شمع تنها در جمع ، چشم انتظار او بود ، مگر نه هر کسی در انتظار است؟

(دکتر علی شریعتی)

چه قدر ایمان خوب است! چه بد می کنند که می کوشند تا انسان را از ایمان محروم کنند چه ستم کار مردمی هستند این به ظاهر دوستان بشر ! دروغ می گویند ، دروغ ، نمی فهمند و نمی خواهند ، نمی توانند بخواهند.
اگر ایمان نباشد زندگی تکیه گاهش چه باشد؟
اگر عشق نباشد زندگی را چه آتشی گرم کند ؟
اگر نیایش نباشد زندگی را به چه کار شایسته ای صرف توان کرد ؟
اگر انتظار مسیحی ، امام قائمی ، موعودی در دل نباشد ماندن برای چیست ؟
اگر میعادی نباشد رفتن چرا؟
اگر دیداری نباشد دیدن چه سود؟
و اگر بهشت نباشد صبر و تحمل زندگی دوزخ چرا؟ اگر ساحل آن رود مقدس نباشد بردباری در عطش از بهر چه؟
و من در شگفتم که آنها که می خواهند معبود را از هستی برگیرند چگونه از انسان انتظار دارند تا در خلأ دم زند؟

(دکتر علی شریعتی)

و نیکی نکرده است ،نیکی او شده است

(دکتر علی شریعتی)

خدایا:عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار

(دکتر علی شریعتی)

خدایا:مرا همواره،آگاه و هوشیاردار،تا پیش از شناختن درست و کامل کسی یا فکری-مثبت یا منفی-قضاوت نکنم.

(دکتر علی شریعتی)

من دشمن تو و عقاید تو هستم،اما حاضرم جانم را برای آزادی تو و عقاید تو فدا کنم.

(دکتر علی شریعتی)

خدایا:به من توفیق تلاش،در شکست،صبر در نومیدی،رفتن ،بی همراه؛جهاد ، بی سلاح؛کار،بی پاداش؛فداکاری،درسکوت؛دین،بی دنیا؛مذهب،بی عوام؛عظمت،بی نام؛خدمت،بی نان؛ایمان،بی ریا؛خوبی،بی نمود؛گستاخی،بی خامی؛قناعت،بی غرور؛عشق،بی هوس؛تنهایی،در انبوه جمعیت؛دوست داشتن، بی آنکه دوست بداند؛روزی کن

(دکتر علی شریعتی)

مذهب،اگر پیش از مرگ به کار نیاید،پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد

(دکتر علی شریعتی)

ضعف و یأس ! هرگز! این دو فرزند نامشروع زوجی است که در آن ، پدر « کفر » است و مادر« خودخواهی »

(دکتر علی شریعتی)

روحی که در درد پخته می شود آرام می گیرد. احساسی که در هیچ گوشه ای از هستن آرام نمیتواند یافت ، آرام میگیرد . کسی که میداند کسی از راه نخواهد رسید به یقین می رسد . غم هنگامی بی آرامت می کند که دلواپس شادی هم باشی، آرامش غمگین! سکوت بر سر فریاد . سکونت گرفتن در طوفان !

(دکتر علی شریعتی)

شهرت طلبی برای فراموش کردن خود در دیگران است یا یافتن کاذب خویش در دیگران

(دکتر علی شریعتی)

چه سخت و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمیتواند سرش را کلاه بگذارد

(دکتر علی شریعتی)

من اکنون ، شب و روز ، در جستجوی همه آن من هایی ام که این طبیعت بیگانه ، به حیله و «بی حضور من » ، بر من تحمیل کرده است ، تا همه را در پای « او » که به اعجاز خویش به اندرونم پا گذاشته است . قربانی کنم.

(دکتر علی شریعتی)

وحشی ترین « غرور» های پولادین و طوفانی ترین « عصیان » های آتشین ، در اوج صعو دش ، در آخرین نقطه جستنش ، فواره ای است که پس از گریختن از تنگنای تاریک جبر ، در جستجوی آرام یافتن ،به دعوت جاذبه ای ، سر فرود می آورد تا خود را در دامان خویشاوندش محو کند و رها گشته از بند هر بیگانگی ، از حیرت دردناک رهایی در پیوند خویشاوندش رها گردد.

(دکتر علی شریعتی)

چرا می آسایی ؟ تا بتوانم کار کنم! چرا کار می کنی؟ تا بتوانم بیاسایم. تولید برای مصرف و مصرف برای تولید .انسان امروز چه می کند ؟ این همه رنج و تلاش سرسام آور برای چیست؟ برای تهیه وسایل آسایش .آسایش زندگیش فدای ساختن ِ وسایل آسایش زندگی

(دکتر علی شریعتی)

آن هایی که رفتند کاری حسینی کردند،و آن هایی که ماندند باید کاری زینبی کنند و گر نه یزیدی اند.

(دکتر علی شریعتی)

ای آزادی چه زندان ها که برای تو نکشیده ام و چه زندان ها که نخواهم کشید!

(دکتر علی شریعتی)

هر کس آنچنان میمیرد که زندگی می کند.

(دکتر علی شریعتی)

خدایا به هر کس دوست می داری بیاموز که ” عشق” از “زندگی کردن” بهتر است.
و هر که را بیشتر دوست می داری، بچشان که ” دوست داشتن” هم از “عشق” بالاتر است.

(دکتر علی شریعتی)

خواهی نشوی همرنگ رسوای جماعت شو

(دکتر علی شریعتی)

ای عشق تا پیاده نمانم ، سوارم نخواهی کرد. تا بی پناه نگردم پناهم نخواهی داد . تا نیفتم دستم را نخواهی گرفت…

(دکتر علی شریعتی)

خوب بودن ! کلمه هیجان اوری نیست ، خوبی در فارسی ، شکوه و عظمت خارق العاده ندارد ، با متوسط بودن و بی بو و بی خاصیت بودن هم صف است . خوب بودن در نظر ما یعنی بد نبودن ! و این معنی مبتذلی ست !


(دکتر علی شریعتی)

«صمیمانه ترین نامه ها نامه هایی است که به هیچکس مینویسیم» و« سخنی از حقیقت سرشار است که هیچ مصلحتی آن را ایجاب نمی کند» و اینها است «حرف هایی که هر کسی برای نگفتن دارد».

(دکتر علی شریعتی)

کسی که نمی خواهد ببیند پلک هایش را بیثمر چرا بگشاید ؟ آنگاه که هیچ چیز در زندگی به دیدن نیرزد ، آنگاه که هیچ تماشایی نیست ، دریغ است که نگاهی را که جز برای دیدار های پرشکوه و ارجمند نساخته اند بیهوده به هدر داد

(دکتر علی شریعتی)

چه هراس انگیز است چراغی برافروختن در آنجا که جز زشتی هیچ نیست!

(دکتر علی شریعتی)

من دیگر ناله نمی کنم

نه…

من دیگر ناله نمی کنم ، قرنها نالیدن بس است

می خواهم فریاد بزنم!

اما اگر نتوانستم سکوت می کنم

خاموش بودن بهتر از نالیدن است …

(دکتر علی شریعتی)

به من بگو نگو ، نمی گویم؛

اما نگو نفهم ، که من نمی توانم نفهمم

من می فهمم!!

(دکتر علی شریعتی)

پروردگارم ،مهربان من

از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!

در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است

و هر زمزمه ای بانگ عزایی

و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی …

در هراس دم می زنم

در بی قراری زندگی می کنم

و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است

من در این بهشت ،

همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.

“تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی”

“کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم”

دردم ، درد “بی کسی” بود

(دکتر علی شریعتی)

در زندگی طوری باش که انانکه خدا را نمی شناسند ،تورا که می شناسند خدا را بشناسند!

(دکتر علی شریعتی)


بگذار که شیطنت عشق ، چشمان تو رو بر عریانی خویش بگشاید و کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن

(دکتر علی شریعتی)

چه بسیارند کسانی که همیشه حرف می زنند بیآنکه چیزی بگویند و چه کم اند کسانی که حرف نمی زنند اما بسیار می گویند.

(دکتر علی شریعتی)

و چه شگفت است آشنایی در پس بیگانگی ، خوشاوندی پنهان در ناآشنایی

(دکتر علی شریعتی)

هر کس به اندازه ی عصیانی که دارد ارزش دارد.

(دکتر علی شریعتی)

شرم از خویش ، عالیترین اوج خودآگاهی است.

(دکتر علی شریعتی)

اگر روزی تهدیدت کردند، بدان در برابرت ناتوانند! اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست! اگر روزی ترکت کردند، بدان با تو بودن لیاقت می خواهد

(دکتر علی شریعتی)

کنون زمان منتظر یک تن است. همه چیز در انتظار یک فرد است. فردی که تجسم همه ارزشهایی است که دارد نابود می شود و مجسمه همه ایده آل هایی است که بی یتور و بی حامی مانده و مظهر عقیده و ایمانی است که بهترین پاسدارانش به خدمت دشمن رفته اند . آری اکنون در انتظار این است که یک مرد چه می کند ؟

(دکتر علی شریعتی)

زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها باید به اجبار خفت

(دکتر علی شریعتی)

حسین بیشتر از آب تشنه لبیک بود کاش بجای نشان دادن زخمهای تنش افکارش را نشانمان می دادند

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:42 توسط بهروز ملک پوریان| |


عشق یک جوشش کور است
و پیوندی از سر نابینایی،
دوست داشتن پیوندی خودآگاه
واز روی بصیرت روشن و زلال.

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و
هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است،
دوست داشتن از روح طلوع می کند و
تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد.

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست،
و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.

عشق طوفانی ومتلاطم است،
دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.

عشق جنون است
و جنون چیزی جز خرابی
و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست،
دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرود
و فهمیدن و اندیشیدن رااززمین میکند
و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را
در دوست می بیند و می یابد.

عشق یک فریب بزرگ و قوی است ،
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،
بی انتها و مطلق.

عشق در دریا غرق شدن است،
دوست داشتن در دریا شنا کردن.

عشق بینایی را میگیرد،
دوست داشتن بینایی میدهد.

عشق خشن است و شدید و ناپایدار،
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار.

عشق همواره با شک آلوده است،
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر.

ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم،
از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر.

عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند،
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ،
که دوست را به دوست می برد.

عشق تملک معشوق است،
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند،
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد
ومیخواهد که همه ی دل ها آنچه را او از دوست
در خود دارد ،داشته باشند.

در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:
“هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”
که حسد شاخصه ی عشق است
عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و
معشوق نیز منفور میگردد

دوست داشتن ایمان است و
ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است
از جنس این عالم نیست.”

نوشته شده در یک شنبه 19 تير 1391برچسب:,ساعت 15:38 توسط بهروز ملک پوریان| |

 


حرف هایی هست برای نگفتن

و ارزش عمیق هرکسی

به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد .

و کتاب هایی نیز هست برای ننوشتن

و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی

که باید قلم را بکنم و دفتر را پاره کنم

و جلدش را به صاحبش پس دهم

و خود به کلبه ی بی در و پنجره ای بخزم

و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت  

 

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:21 توسط بهروز ملک پوریان| |

  بسم الله الرحمن الرحیم

در آغاز هیچ نبودوکلمه بود وآن کلمه خدا بود....،و((کلمه)) بی زبانی که بخواندش وبی اندیشه ای که بداندش،چگونه می توان بود؟وخدایکی بودوجزخدا هیچ نبودوبا نبودن، چگونه می توان بود؟وخدا بودوبا او عدم وعدم گوش نداشت....!

حرفهایی هست برای گفتن وحرفهایی هست برای نگفتن که اگر گوشی نبود،نمی گوئیم.وحرفهائی هست برای نگفتن،حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورد.چقدر چنین حرفهایی بزرگ هستندوچقدر در حال حاضر در جامعه ی نوین ما کم.هرکس برای اثبات خود و برای جلب نظرات دیگران به خود سخن می گوید.چنان حرفهایی دیگر یافت نمی شود!حرفهای شگفت و زیبا و اهورائی همان هایند.وسرمایه ی ماورائی هرکس به اندازه ی حرفهایی است که برای نگفتن دارد.حرفهایی بیتاب وطاقت فرسا که اگر گفته شود انفجاری در پیش دارد...از نظر من دکتر شریعتی پر از حرفهای ناگفتنی وپر از این سرمایه های ماورائی بود.احساس میکنم اگر حرف زدن کسی برای تثبیت خودش است،مسلما"هیچ ارزشی نخواهد داشت.و دکتر اینطورنبود.دکتر شریعتی پر از حرفهای بیکرانه و عمیق بود...

اگر امروز از دکتر شریعتی سخن به میان آوردم وقلم به دست گرفتم تا مطلبی در رابطه با او وتفکرات ژرفش بنویسم،بخاطر این بود که او در زمان خود درک نشد و ناشناخته ماندوشاید در حال حاضر او را شناختیم وشاید هنوز هم...!دکتر در همه ی عرصه ها سیاسی و در زمینه های متعددی فرهنگی تلاشهای بسزایی کرد به رغم اینکه پر از اندیشه های ناگفته در بستر خاک و خزان بود....!او تلاشهای متعددی در زمینه ی مسائل فلسفی و ابعاد مختلفش و ایدئولوژی های گوناگون وهمچنین تلاشهای بسیاری برای انقلاب و رسیدن به اهداف انقلاب اسلامیمان انجام داد.نمی خواهم در رابطه با چنین فرد بزرگی بیشتر از این سخن بگویم،زیرا که هم زبان من در رابطه با چنین شخصی قاصر است و هم مجال شما اندک.با بیان فرمایشی از مقام معظم رهبری در رابطه  با این مردی که زمان در حرفهایش  راهی نداشت و به تازگی و اخیرا" خیلی از حرفهایش را درک کرده ایم سخنم را در این باب به پایان می برم:"دکتر شریعتی،دانشمندی متواضع بود که دیگران را از دانش خود بهرهمند می ساخت و در عین اینکه به مسائل سیاسی اهمیت میداد،در اجتماع هم به علوم مکتبی می پرداخت"(بیانات رهبری،دانشگاه تهران،سال۸۲).

بگذریم وبرگردیم بر روی گفتارنشیدنی خویش!!!آری دکتر شریعتی ارزشش به حرفهای اهورائیی بود که برای نگفتن داشت و حتی بسیاری از این حرفها را به نقش قلم کشیدوکسی در درک خود نکشید!دکتر حرفهائی داشت که می بایست زد اما نه با زبان گوشتی نصب شده در دهان،حرفهایی که باید زد اما نه به کسی،حرفهایی بی مخاطب وحرفهایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود،نه اشتباه نکنید،اینگونه حرفهای دکتر غیر از حرفهایی است که به کسی میزنیم و نمی خواهیم که بشنود،نه اینکه چیزی نیست!از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آنگونه دارند.سخن از حرفهایی است به کسی که جز او ودر عدم دیگر جایی برای گفتنش نیست!شریعتی به دنبال چنین سخنانی بود،سخنانی که ارزششان در نگفتن و در نشنیدنشان بود،بگذریم...چند روز پیش کتاب کویر دکتر را برای چندمین بار مطالعه میکردم،دوباره رسیدم  رسیدم به همان بخش آدمها وحرفها وهمان چهار دسته تقسیم بندی دکتر شریعتی از آدمهاولی نمی دانم چرا این بار برایم متفاوت بود!شاید نگاه خودم متفاوت بود،ولی نه!خیلی شباهت بین چهار دسته تقسیم بندی دکتر شریعتی از آدمها و آدمهای حال جامعه دیدم.ضمنا"احساسم این بود که خود دکتر جزء دسته چهارم این تقسیم بندیش است،نه احساس نبود!واقعا" اینطور است،دکتر جزء دسته چهرم این تقسیم بندیش بود.سعی میکنم چهار دسته تقسیم بندی دکتر شریعتی را اینجا فقط نقل به مضمون کنم،واصلا" نظرات شخصی خود را دخیل نکنم و بعد سخن کوتاه کنم.

آدمهای دسته ی اول:آدمهایی که سردرشان بلند و پر ابهت است وچشمگیر،گویی سر در قصری است.بیننده را میگیرد،چشمش را پر میکند و روحش را تسخیر،دهنش از عظمت و شکوه خیره کننده سر در باز میماند.باترس و لرز و احتیاط،آهسته،آهسته در بزرگ و سنگین آن را میگشاید،با چه سختی؟با چه دشواری؟چه زوری باید زد!چه ترسی باید خورد!چقدر چرخاندن این در بزرگ که مانند در قلعه ای است،خستگی می آورد،با هزارسختی و مشقت،در نیمه باز میشود!صدائی میکند،چه سرو صدائی:قریچ،قریچ، در نیمه باز میشود و بیننده در مقابل عظمت این در خود را از حقارت همانند گربه کوچکی احساس میکندکه باید به درون بخزد و پا به داخل این الموت بگذارد.ولی چه میبیند؟یک صحن حیاط نقلی با موزائیک ۶۷ متر مربع!با چند متری هم که قطر دیوارها را اشغال کرده است،یعنی ۳۵ سانتی متر برای هر دیوار باید حساب کرد و از این۶۷ متر کاست.چهار قدم که برداری دیوار مقابل یقه ات را میگیرد،کجا؟تمام شد؟تمام؟همین بود؟چی تمام شد؟فضای این بنا تمام شد،صحن همین بود!!!آه،سردر به ارتفاع هشت متر و صحن به طول چهار متر و بیست شش سانتی متر!!؟بله!آن سردر پر جلا و ابهت که بیننده را تحقیر میکرد،همین چهاروجب موزائیک بود؟!این چه جور صحن و بنائی است؟پس چرا این همه کوچک؟پس آن همه ابهت سردر و آن همه حقارت بیننده چه شد؟!!

آدمهای دسته دوم:بعضی ها برعکسند،سر در متواضع و خودمانی و ساده باغی را دارند،یک لنگ در چوبی بیرنگ و ارزان قیمت و بی نقش و نگار،که دست هر کسی به سر درش میرسد.اغلب هم باز است قفلی و کلیدی و دربانی هم ندارد.با یک اشاره دست باز میشود و بی هوا وبی هراس وارد میشوی،چه میبینی؟فضای باز و جوی آبی که همواره میگذرد و در وسط درخت کهنسال و پر شاخ و برگی و پایینش یک تکه زمین خاکی که علف هایش را جمع کرده اند.جوی آبی است که شترک میزند و سرشار از قدرت و وقار و سخاوت است و درختی که برگ و بارش خورشید را به زمین میرسانند.چقدر عظمت و زیبایی و شکوه!!و در زیر پایت میدانی از خاک های نرم وپاکی است،که در زیر نم آّی که بر آن پاشیده اند،زمزمه ای دلنگیز میکند و بوی خاک آب زده را در فضا منتشر میسازد.از این سو به آنسوی این باغ پر عظمت میروی،آنقدر میروی که ناگهان احساس میکنی گم شده ای!نمیدانی کجای باغ هستی؟نمیدانی از چه راهی برگردی!!نمیدانی در ورودی باغ کجاست؟نمی دانی از کجا وارد شده ای؟نمیدانی انتهای باغ کجاست؟ نمی دانی از چه راهی به انتهای باغ میرسی؟نمیدانی چه باید بکنی که سراسر این باغ عمیق را ببینی وبشناسی!هرچه بیشتر پیش میروی و بیشتر میگردی بیشتر این اندیشه در مغزت قوت میگیرد که:مثل اینکه عمر پایان میگیرد ولی دیدن همه ی این باغ پایان نمیگیرد،مثل اینکه هیچوقت بسر نخواهد رسید.مثل اینکه این باغ اصلا" دیوار ندارد.خدایا!!!کجاست اینجا؟من خودم را اینجا گم کرده ام!خانه ام را از یاد برده ام!از کدام را آمده ام؟من مثل اینکه همیشه و برای تمام عمر اینجا میمانم!من اینجا غرق شده ام!اما بیهوده برای بازگشت تلاش نمی کنم،همینجا هستم و میمانم!

آدمهای دسته سوم:(این را به اشاره رد میشوم،برای آنها که احتیاج به توضیح ندارند)آدمهایی که وقتی حضور دارند بیشتر هستند تا وقتی غایبند،وقتی که غایبند اصلا"نیستند،یا برعکس:فقط وقتی هستند،حضور دارند و وقتی که نیستند،غایبند،البته عده ای هم هستند که وقتی هم حضور دارند،نیستند،اما اینها بدرد تقسیم بندی هم نمیخورند!گرچه شمار زیادیند وچهرهای درخشانی هم از اساتید و رجال و اعاظم در میانشان کم نیست،بلکه بسیار است.

آدمهای دسته چهارم:آدمهایی که وقتی غایبند بیشتر هستند تا وقتی حاضراند!به به!چه آمدهای بزرگ و خوبی!انسانهایی خیلی بالاتر از متوسط!چقدر زندگی به بودن چنین آدمهایی نیازمند است،یک نیاز حیاتی!چه می گویم؟اینها اصلا"معنی زندگیند روح(بودن)مایند!یکبار دیگر میگویم کیف کنید:((آدمهایی که وقتی غایبند بیشتر هستند تا وقتی که حضور دارند)) و اینهایند آدمهایی که گاه مخاطب حرفهایی قرار میگیرند که نباید خود بشنوند.با این آدمهاست که ما همیشه در گفتگوئیم،همیشه با این هاست که حرفهای خوبمان را میزنیم،حتی حرفهائی را که دوست نداریم بشنوند،به همین هاست که همیشه نامه هائی مینویسیم که هیچگاه نمی فرستیم!

خدای من!!!چقدر کلام دکتر زیباست و احساس من این است که در مصداق زمان حال درک میشود.چهار دسته تقسیم بندی انسانها که از هر نوع آنها را در حال حاضر در جامعه ی خود داریم!نمی خواستم و نمی خواهم بیشتر از این سخن بگویم و تفسیر از این ۴ قشر انسانها را برعهده ی خودتان میگذارم،ولی پاره کلامی با این ۴ دسته دارم.

کمی اگر دقت کنیم دسته اول را به گزاف در جامعه ی فعلیمان یافت میکنیم،البته متاسفانه.افرادی که فقط و فقط ظاهرشان را شبیه میش درست کرده اند و باطنی پر از تزویر و ریا دارند.افرادی که ظاهری فقط و فقط برای تثبیت خود دارند و بس....

وای که چقدر دسته ی دوم کم هستند و چقدر زیبا....انسانهایی که ظاهری متواضع دارندوباطنی عمیق،باطنی که هرچقدر در درونشان ورود کنی اتمام پذیر نیست و هرچقدر بیشتر در درونشان جستجو کنی،عمقشان بیشتر مشخص میشود.چقدر این انسهانهای اهورائی زیبایند و کم یاب!چقدر این انسانها عمیق هستندو چقدر عزیز...!

انسانهای نوع سوم،وای که چقدر این عده بدبختند و بدبخت!عده ای که فقط حضورشان باید وجودشان را تامین کند.عده ای که باید باشند تا باشندواگر نباشند،نیست میشوند!و به قول دکتر شریعتی عده ای دیگر هم هستند که حضورشان هم حضورشان را تضمین نمی کند.دیگر آنها جای صحبت ندارند!

انسانهای نوع چهارم،وای که چقدر این انسانها با ارزشند و برای عده ای کم عمق و بی درک بی ارزش!عده ای که غایبند ولی همیشه هستند!عده ای که وقتی نیست میشوند،تازه هستیشان و ارزششان درک میشود!"واقعا"که اینها معنی زندگیند" ما در ایرانمان و همچنین در دین و شریعتمان از این نوع شخصیتهای با ارزش زیاد داشتیم و هنوز هم به کثرت داریم.امثال چون علی (ع):که در زمان خود درک نشدومورد اذیت و آذار عده ای کج فهم قرار گرفت!و همچنین شخصیتی چون دکتر شریعتی که در زمان خود درک نشد وحال بشر او و اندیشه هایش را درک میکند،مصداق برای اینچنین انسانها زیاد است.به امید روزی که بطور کامل ارزش واعتبار چنین انسانهایی را حفظ کنیم.انشاالله...

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:33 توسط بهروز ملک پوریان| |

اگر تنهاترین تنها شوم
باز هم خدا هست
او جانشین تمام نداشته های من است

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:33 توسط بهروز ملک پوریان| |

وقتي كبوتري شروع به معاشرت با كلاغها مي كند پرهايش سفيد مي ماند، ولي قلبش سياه ميشود. دوست داشتن كسي كه لايق دوست داشتن نيست اسراف محبت است.

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:21 توسط بهروز ملک پوریان| |

برای شناکردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است وگرنه هر ماهی مرده ای هم میتواند از طرف جریان آب حرکت کند

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:19 توسط بهروز ملک پوریان| |

اما چه رنجي است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن و چه بدبختي آزاردهنده اي است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از كوير است.

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:11 توسط بهروز ملک پوریان| |

انسان به میزان بر خورداری هایی که در زندگی دارد انسان نیست

بلکه درست به خاطر نیازهایی که در خویش احساس میکند انسان است

 

هر کسی به میزانی انسان تر است

که نیازهای کامل تر ومتعال تر و متکامل تر دارد

ادم های اندک نیاز های اندک دارند

ادم های بزرگ نیازهای بزرگ 

 

باید انسان بودن پاک بودن مسئول بودن

و در اندیشه سرنوشت دیگران بودن 

وظیفه باشد

بالاتر از ان صفت ادمی باشد

باز هم بالاتر

وجود ادمی باشد


نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:17 توسط بهروز ملک پوریان| |

  هیچ گاه كسي را دوست نداشته باش، چون دوست داشتن اسارت است و اسارت انسان را به جنون مي كشاند هر گاه کسی را دوست داشتي رهايش كن. اگر به سویت باز نگشت بدان كه از اول هم مال تو نبوده است

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:11 توسط بهروز ملک پوریان| |

 آفتاب من نه در مشرق است نه در مغرب. در مشرق نیست؛زیرا سالهاست که از طلوعش گذشته است. از افق دور شده است. به اوج آسمان آمده است. در مغرب نیز نیست. او اهل غروب نیست. او خورشید بی غروب من است.

 

فداکاری را همواره باید پنهان داشت؛ نه تنها از دیگری، بلکه از خود، تا خود هم آن را به یاد نیاوری، به آن نیندیشی.

 

من شکست نمی خورم. ایمان و دوست داشتن رویین تنم کرده اند.



نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:14 توسط بهروز ملک پوریان| |

 نه ، من هرگز نمی نالم .

قرن ها نالیدن بس است .

می خواهم فریاد کنم .

اگر نتوانستم ، سکوت می کنم .

خاموش مردن بهتر از نالیدن است .



نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:11 توسط بهروز ملک پوریان| |

 کسانی که خود بسیارند ،

نیازی به هم وطن ندارند .

کسانی که خود آزادند ،

از زندان به ستوه نمی آیند .

آدم های اندکند

که به ازدحام محتاجند .

نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:11 توسط بهروز ملک پوریان| |

من هرگز از مرگ نمي هراسيده ام  .

عشق به آزادي ، سختي جان دادن را بر من هموار مي سازد .

عشق به آزادي مرا همه عمر در خود گداخته است .

آزادي معبود من است .

به خاطر آزادي هر خطري بي خطر است .

هر دردي بي درد است .

هر زنداني رهايي است .

هر جهادي آسودگي است .

هر مرگي حيات است .

مرا اينچنين پرورده اند من اينچنينم .

پس چرا از فردا مي ترسم .

 من تنهايي را از آزادي بيشتر دوست دارم!


نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:10 توسط بهروز ملک پوریان| |

حرف هایی هست برای نگفتن

و ارزش عمیق هرکسی

به اندازه ی حرف هایی است که برای  نگفتن دارد .

و کتاب هایی نیز هست برای ننوشتن

و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی

که باید قلم را بکنم و دفتر را پاره کنم

و جلدش را به صاحبش پس دهم

و خود به کلبه ی بی در و پنجره ای بخزم

و کتابی را  آغاز کنم که نباید نوشت .



نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 14:59 توسط بهروز ملک پوریان| |

وقتی که هیچ نداری

وقتی که دست هایت

ویرانه هایی هستند بی هیچ انتظاری ،

حتی بی هیچ حسرتی ،

دیگر چه بیم آن که تو را آفتاب و ماه ننوازند ؟

وقتی میعادی نباشد ، رفتن چرا ؟


نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:8 توسط بهروز ملک پوریان| |

وزی از روزها ،

شبی از شب ها ،

خواهم افتاد و خواهم مرد ،

اما می خواهم هر چه بیشتر بروم .

تا هرچه دورتر بیفتم ،

تا هرچه دیرتر بیفتم ،

هرچه دیرتر و دورتر بمیرم .

نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه ،

پیش از آن که می توانسته ام بروم و بمانم ،

افتاده باشم و جان داده باشم ،

همین .


نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:7 توسط بهروز ملک پوریان| |



هنگامی که به دنیا می آیی همه می خندند در حالی که تو می گریی ،

پس ای عزیز زندگیت را چنان بگذران که در روز مرگ در حالی که همه می گریند

تو تنها کسی باشی که می خندی .


نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:2 توسط بهروز ملک پوریان| |

        از دیده به جای اشک خون می آید
                 دل خون شده ، از دیده برون می آید
                       دل خون شد از این غصّه که از قصّه عشق
                                  می دید که آهنگ جنون می آید
                                           می رفت و دو چشم انتظارم بر راه
                                                 کان عمر که رفته ، باز چون می آید؟
                                                        با لاله که گفت حال ما را که چنین
                                                               دل سوخته و غرقه به خون می آید
                                                                     کوتاه کن این قصه ی جان سوز ای شمع
                                                                             کز صحبت تو ، بوی جنون می آید


نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:1 توسط بهروز ملک پوریان| |

 از انسانها غمی به دل نگیرزیرا خود نیز غمگینند!

زیرا با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند

!

زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند

.

پس دوستشان بدار حتی اگر دوستت نداشته باشند


نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 15:1 توسط بهروز ملک پوریان| |

و خدا بود و جز خدا هیچ نبود

و با نبودن چگونه میتوان بودن؟

و خدا بود و با او عدم بود،

و عدم گوش نداشت.

حرف هایی هست برای « گفتن »،

که اگر گوشی نبود نمی گوییم.

حرف هایی هست برای « نگفتن »؛

حرفهای که هرگز سر به « ابتذال گفتن» فرود نمی آرند.

حرفهایی شگفت،

                       زیبا

                           و

                             اهورایی

                                       همین هایند،

و سرمایه های ماورایی هر کسی به اندازه حرف هایی است

که برای نگفتن دارد،

حرفهایی بی تاب و طاقت فرسا،

که همچون زبانه های بیقرار آتشند،

و کلماتش هر یک،

انفجاری را به بند کشیده اند؛

 

                       کلماتی که پاره های « بودن » آدمی اند...



نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:,ساعت 14:58 توسط بهروز ملک پوریان| |

قرآن
کریم

دکتر علی شریعتی:

قرآن ! من شرمنده توام
قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه
مان آوازت بلند میشود
همه از هم میپرسند ” چه کس مرده است؟ ” چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا
ترا برای مردگان ما نازل کرده است .
قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین
مبدل کرده ام .
یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده
،‌یکی ذوق میکند
که ترابا طلا نوشته ،‌یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن
منتشر کرده و …
آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟
قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند
،‌آنچنان به پایت
می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند .. اگر چند آیه از ترا به
یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …
قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با
شماره صفحه ،
‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان
که ترا حفظ کرده اند ،
‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .
آنانکه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌گویی که قرآن همین الان به ایشان
نازل شده است. آنچه ما باقرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب
جهالت کشیدیم
قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین
مبدل کرده ام .
یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده
،‌یکی ذوق میکند
که ترابا طلا نوشته ،‌یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن
منتشر کرده و …
آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟
قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند
،‌آنچنان به پایت
می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند .. اگر چند آیه از ترا به
یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …
قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با
شماره صفحه ،
‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان
که ترا حفظ کرده اند ،
‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .
آنانکه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌گویی که قرآن همین الان به ایشان
نازل شده است. آنچه ما باقرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب
جهالت کشیدیم


نوشته شده در سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:1 توسط بهروز ملک پوریان| |

اعتقاد به بخت و قسمت بدترین نوع بردگی است. (اپیگتت)

كسی دارای عزمی راسخ است ، جهان را مطابق میل خویش عوض می كند. (گوته)

بكوش تا عظمت در نگاه تو باشد،نه در آنچه مینگری. (آندره ژید)

كارهای بزرگ تنها از مردان بزرگ ساخته است و مردان هنگامی بزرگ می شوند كه بخواهند. (شارل دوگل)

اشخاصی كه نمیتوانند ببخشند ،پلهایی را كه باید از آن عبور كنند خراب می كنند. (هربرت اسپنسر)

سعی كنید چیزهایی را كه دوست دارید،به دست آورید وگرنه ناچار خواهید شد ،چیزهایی را كه به دست آورده اید ،دوست داشته باشید. (برنارد شاو)

حكومت طلائی آنجاست كه نتوان قوانین را با پول خرید. (برنارد شاو)

بدترین و خطرناكترین كلمه اینست: همه این جورند. (تولستوی)

تنها گنجی كه ارزش جستجو كردن دارد، هدف است. (پاستور)

تنها كلمه ای كه خدواند بر جبین هر مردی نوشته، امید است. (هوگو)

یك چیز میتواند همه چیزرا دگرگون كند ، انتخاب هدف و چسبیدن به آن. ( اسكات رید)

انسان زاییده شرایط نیست ، خالق آن هاست. (آنتونی رابینز)


نوشته شده در سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:26 توسط بهروز ملک پوریان| |

پند و اندرز بسیار ، همچون دشنام آزار دهنده است .

 
نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت 14:41 توسط بهروز ملک پوریان| |

مهم این نیست که در کجای این جهان ایستاده ایم,مهم این است که در چه راستایی گام برمی داریم.
 

نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت 14:29 توسط بهروز ملک پوریان| |

«اگر انسان‌ها در طول عمر خویش فعالیت مغزشان به اندازه یک میلیونیوم معده‌شان بود، اکنون کره زمین تعریف دیگری داشت.»

* «سه قدرت بر جهان حکومت می‌کند:۱-ترس ۲-حرص ۳-حماقت.»

* «دین بدون علم کور است و علم بدون دین لنگ است.»

* «به آینده نمی‌اندیشم چون به زودی فرا خواهد رسید.»

* «خدا، شیر یا خط؟ نمی‌کند»

* «خداوند زیرک است اما بدخواه نیست.»

* «من نمیدانم انسان‌ها با چه اسلحه‌ای در جنگ جهانی سوم با یک‌دیگر خواهند جنگید، اما در جنگ جهانی چهارم،

سلاح آنها سنگ و چوب و چماق خواهد بود.»

نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت 14:18 توسط بهروز ملک پوریان| |

 زمين خاكي ....

          در پي عشق نگرد ...

هر چه هست آن بالاست ...

              پيش ربيست كه خوبان همه دورش جمعند ...

هر چه پسمانده از آن گل مانده ...

            روي خاك افتاده...

عشق من افلاكيست ...

        عشق من دختركي نيست كه باد ،

                                                زلفش را ...

كرده بازيچه دلهاي ضعيف ...

                 عشق من نيست زميني ، اينجا  ...

نام هر نوع هوسي را نتوان عشق گذاشت ...

     عشق را خرج كسي خواهم كرد ...

                           كه نجاتم دهد از خاك غريب ...

نا خدا ميخواهم ...

              كار من نيست كه قايق سازم ...

دست من را تو بگير ...

                همه اينها بشرند ...      كه به تو محتاجند ...

نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت 14:16 توسط بهروز ملک پوریان| |

خط من مشغول است ...

              پشت خط بود خدا ...

اندكي حرف زديم ...

    درد دل ميكرديم ...

        و فقط فهميدم ...

پشت خط مي خنديد ...

   گفت اي بنده من ...

 تو مرا نشناسي ...

 علت اينست كه هي مي بازي ...

عالمي دست منست ...

اما تو ...

        دل به دنيا دادي ...

من فراموش شدم در قلبت ...

       قلب خود را آرام ...

از خدا بستاندي ...

         و مرا بنده من ..

خوب مي پيچاندي ...

'گفتم اي آنكه به قول خودتان ..

 كل عالم همه در دست شماست ...

 خط تان مشغول است ..

    چند ساليست كه من منتظرم ...

نه جوابي داديد ..

      نه كه پيغام مرا ... به شما مي دادند ...

داخل خط شما .. پره پيغام منست...

        التماست كردم ...

پشت خط مانده دلم...

ميشود با منه بيچاره تماسي گيري ...؟

چه بگويم كه شما ...

   شاهيو بنده منم ...

                   از محبت هايت ...

گرمو شرمنده منم ...

            بنده ام گوش بده ...

اشتباهي شده است ...

       خط قبليه مرا ..

واگذارش كردي .. 

      دخترك يادت هست ...

جايه من در قلبت ...

         دخترك خانه گرفت ...

من نبودم آنجا ... 

 تو مرا رد كردي ... اما من ...

پشت خط منتظرم...

تا يك روز

       باز تو برگردي ...

نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت 14:13 توسط بهروز ملک پوریان| |

 

 

 

 

من كي ام ؟

 

 

            مشتي خاك ....

                                  آمده از افلاك ...

  سر من پر شده است !!!

                          از هياهوي زمين !!

                                       از خيالات محال ...

                                                     از سبد هاي ضخيم ...

تن من منتظره حادثه ايست ...

                  تا كه آرام شود ..

دل من بي تاب است ...

                    نفسم خسته شده از تكرار !!!

آدمي چيست ؟؟ خيالات بزرگ

آدمي چيست ؟؟ غرور

آدمي خاك پراز خاشاكي ست ...

                                         كه تكبر دارد ..

آدمي را شايد !!

                بتوان معني كرد ...

              خائني بالفطره ...

                             كه خدا خسته شداز رفتارش    

وبه او گفت برو : 

                        جاي تو اينجانيست ...

نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت 14:10 توسط بهروز ملک پوریان| |

مردم دو دسته اند، یا گول می خورند یا گلوله...


نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:10 توسط بهروز ملک پوریان| |

 

جهان سوم جایی است که هر کسی بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه اش خراب می شود و هر کسی بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.

 


نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:5 توسط بهروز ملک پوریان| |

 

بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی......


نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:5 توسط بهروز ملک پوریان| |

آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق میگردد ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است زیرا او دیگران را خوشبخت تر از انچه هستند تصور میکند.


 

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:4 توسط بهروز ملک پوریان| |

لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می شود، می تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می شود، شکست دهد.


 

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:2 توسط بهروز ملک پوریان| |

 من در میان موجودات از گاو خیلی می ترسم. زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد!


 

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:0 توسط بهروز ملک پوریان| |

تو می کوشی که آسوده تر باشی، من می کوشم که دیگران آسوده تر از من باشند.

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:0 توسط بهروز ملک پوریان| |

آن کس که از اول می داند به کجا می رود، خیلی دور نخواهد رفت.

 

نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:58 توسط بهروز ملک پوریان| |

وقتی مردم از کسی تعریف می کنند کمتر کسی باور می کند، ولی وقتی که از کسی بدگویی می کنند همه باورشان می شود.((؟))


نوشته شده در شنبه 6 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:57 توسط بهروز ملک پوریان| |



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت